در حال لود شدن...
مداد رنگی ها مشغول بودند به جز مداد سفید، هیچکس به او کار نمیداد، همه میگفتند : تو به هیچ دردی نمیخوری، یک شب که مداد رنگی ها تو سیاهی شب گم شده بودند، مداد سفید تا صبح ماه کشید مهتاب کشید و انقدر ستاره کشید که کوچک و کوچکتر شد صبح توی جعبه مداد رنگی جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد، به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم در کنار هم نباشیم…
وقتی ثروت های بزرگ به دست برخی مردم میافتد در پرتو آن نیرومند میشوند و در سایهٔ نیرومندی و ثروت خیال می کنند که میتوانند در خارج از وطن خود زندگی نمایند و خوشبخت و سرافراز باشند ولی به زودی می فهمند که اشتباه کرده اند و عظمت هر ملتی بر روی خرابه های وطن خودش میباشد و بس!